آويناآوينا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

آوينا عشق مامان و بابا

عكس از 28ماهگي عسلم

رفته بوديم مغازه نادر جون واسه اميد لباس بخريم كه يه آن آوينا رو نديدم در اتاق پرو رو كه باز كردم ....      يه لباس مردونه از همون پايين برداشته بود و ميگه درو ببند ميخوام پروف كنم   سرگرم كاراي خونه بودم ديدم صدايي از وروجك در نمياد اومدم تو اتاقش ببينم چكار ميكنه كه.... ناخن گيرو برداشته ،يكي از بلوزاشو زير پاش گذاشته  مثلا داره با احتياط ناخن ميگيره وقتي از برنامه اي خوشش مياد ميشينه و با دقت ميبينه البته در كنار كتاباش مامان مهتاب عيد فطر واسه آوينا چادر گرفت دخترم گاهي يادش ميكنه و ميخواد باهاش نماز بخونه البته دخترم از نماز فقط بسم الله و صلوات و يه كم از سوره توحيد و بلده...
29 آذر 1392

28ماهگيت مبارك عزيزم

ميان همهمه برگ هاي خشك پاييز فقط تو ماندي كه هنوز از بهار لبريزي!!!!!! نفسم 28 ماهگيت مبارك  آخرين روزهاي پاييز زرد و زيبا را به يمن 28 ماهه شدن گل خوشرنگ و خوشبويم شادمانه جشن گرفتيم تا بداند بودن و شكفتنش چقدر عزيز و دوست داشتني است مباركت باشد عزيزم (البته با تاخير) چهاشنبه پيش تولد بابايي هم بود سه تايي رفتيم بيرون و واسه بابايي البته با حضور خودش اول كادو خريديم و واسه دخملي هم طبق معمول كتاب بعدم رفتيم رستوران آخه دخترم كباب مي خواست و به اين ترتيب تولد بابايي و 28 ماهگي دخترمو جشن گرفتيم مبارك هر دوي شما باشد اين لحظه هاي زيبا  دخترم از نشستن زودي خسته شد و بين ميزا قدم مي زد ...
26 آذر 1392

اولين كلاس دخترم

وقتي به روزهاي با تو بودنم كه به سرعت در گذرند فكر ميكنم باورش سخت اما خوشايند است كه تو همان كودك پاك و معصومي كه وقتي براي اولين بار ديدمت از گرسنگي انگشتانت را مي مكيدي همان كه با هر گريه كودكانه اش رنگ ميباختم و پر از دلهره و اضطراب مي شدم همان كه اينقدر در آغوشم مي گرفتمت تا مبادا لحظه اي را از دست بدهم همان كه جان ميدادم براي ديدن اولين دندان ،اولين كلمه و اولين قدمهايت و....... و امروز همان كودك دلبندم اينقدر بزرگ شده كه كتاب و دفتر در دست و شادمان وارد كلاس ميشود  چقدر ديدن اين صحنه برايم شيرين و دلپذير است......... مدتها بود تصميم داشتم آوينا رو جايي ببرم تا با بچه هاي همسن خو...
16 آذر 1392
1